دوستـ ــــی با مترسکـــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

ساناز ــ سامي گفت كه عرفان تو رو دوس داره
آني ــ سامي غلط اضافي كرده .
ساناز ــ آني پسر عموشه ها اين چه طرز حرف زدنه ؟
آني ــ اون اگه منو ميخواست همچين ضايعم نميكرد . تو نامزدي شما بهم غيرتي ميشد .
ساناز ــ باري ؟ تو چرا ساكتي ؟
ــ دارم سخنان پر گهر شما رو گوش ميدم .
آني ــ باري ؟ بنظرت عرفان واقعا" ازم خوشش اومده ؟
ــ نميدونم
" صداي زنگ گوشيم باعث شد كه چند لحظه هر دو ساكت بمونن . ارشيا بود . بلند شدم و به سمت ديگه اي رفتم . "
ــ بله ؟
ارشيا ــ خوبي باران ؟
ــ مرسي تو خوبي ؟
ارشيا ــ اي بدك نيستم . چه خبر ؟ كجايي ؟
ــ با ساناز و آني اومديم بيرون ناهار بخوريم .
ارشيا ــ مزاحم شدم ؟
ــ نه بابا اين چه حرفيه .
ارشيا ــ ميشه عصر ببينمت ؟
ــ اوم بهت خبر ميدم باشه ؟
ارشيا ــ باشه عزيزم ، پس فعلا"
ــ خدانگهدار .
" گوشي رو قطع كردم و برگشتم سر ميز ، تا نشستم آني سوتي زد و گفت :‌"‌
ــ آقاتون بودن ؟
ــ زهرمار دختر اين چه جور حرف زدنيه ؟ ما تازه پري شب با هم دوس شديم .
ساناز ــ باري اين ارشيا ماهه بخدا . تو فاميل همه دوسش دارن هم منطقيه هم مرده ، جاش كه باشه شوخي ام ميكنه . ديگه حسابشو بكن كه بابا بزرگش با اون همه سخت گيري ارشيا رو بيشتر از پسراش دوس داره .
آني ــ با كي داري حرف ميزني ؟ اينكه كره عزيز من .
ــ كر وجودته بيشعور .
" گوشيه آني زنگ خورد ، آني جيغ خفيفي كشيد و با عشوه گفت :‌"‌
ــ جانم ؟
ــ ...
ــ آره فدات شم ، كجايي ؟
ــ ...
ــ منم با باري و سانازم . باشه قربونت برم ميام .
ــ ...
ــ ميبينمت . باي 
" تا گوشيو قطع كرد ساناز گفت :‌"‌
ــ تو رو خدا يه بوسم ميكردي اينجوري نشد .
آني ــ از دختر عموش خجالت كشيدم وگرنه همين كارو هم ميكردم
ــ ماشالله تو ام كه خجالتي .
ساناز ــ عرفان بود ديگه هان  ؟
آني ــ آره گفت بيا عصر بريم يه چرخي بزنيم .
ساناز ــ حسوديم شد منم برم به سامي زنگ بزنم بگم عصر بريم بيرون .
آني ــ خاك تو سرت دختر استفادتو بكن تو دوران نامزدي ، زنش شدي از اين رو به اون رو ميشه ها . مثلا" باباي خودم اول به مامانم دستور ميداده بعد از ازدواج بابام شده زن ذليل . الان ماجراي تو و سامي ام برعكس ميشه .
ساناز ــ لال شي آني .
آني ــ مرسي از لطفت گلم .
ساناز ــ باري ؟ خوبي ؟
ــ آره خوبم .
آني ــ اين اصلا" تو يه دنياي ديگست . با شاهزاده ارشيايي عزيزم ؟ بگو از اسبش پياده شه ما خسته شديم از بس دويديم دنبالش .
ــ بي مزه .
آني ــ بيا ساني ميبيني تو رو خدا ؟ تا ديروز به سلام منم ميخنديد امروز بهم ميگه بي مزه ، دنيا عوض شده به الله
ــ بچه ها من ميرم خونه
ساناز ــ ا چرا ؟
ــ گير نده ، دليلي ندارم . فقط ميخوام برم خونه .
آني ــ باشه برو قربون اون چشات بشم .
" بلند شدم و راه افتادم سمت ماشين . تو يه عالم ديگه بودم . وقتي به خودم اومدم ديدم ساحلم . هيشكي نبود ، خلوت خلوت . اشك تو چشمام جمع شده بود . "
ــ مامان كجايي تو ؟ چرا تو همچين زموني كنارم نيستي ؟ چرا شونه هاتو ندارم ؟ چرا دستاتو ندارم ؟ ديدي آخرش چي شد ؟ احمقانس نه ؟ انگار منم عرفانو دوس داشتم و خودم بيخبر بودم . دو روزه يه كلمه ام باهام حرف نزده . حتي ديگه خونمم نمياد . كجايي كه بهم بگي اين احساس لعنتي اسمش چيه ؟ چرا به آني حسوديم ميشه ؟ چرا نميتونم جواب قطعي به ارشيا بدم ؟ چرا ديوونه شدم ؟ مامان ازت متنفرم . هم تو هم بابا هر دوتون ... لعنتي . لعنت به زندگي . لعنت به خودم . به شما
ــ لعنت فرستادن آسونه نه ؟ آسونتر از پنهون كردن دلتنگي .
" برگشتم و يه دختر رو عين خودم ديدم . انگار خودمو تو آينه ميديدم . عين من لباس پوشيده بود . عين من باد موهاشو به بازي گرفته بود . عين من اشك تو چشماش حلقه زده بود . اون عين خودم بود . بهم نزديكتر شد و گفت :‌"‌
ــ دل منم تنگه خيلي .
ــ تو اين وقت روز اينجا چيكار ميكني ؟
ــ خب همون كاري كه تو ميكني 
ــ من نميدونم چجوري شد كه اومدم اينجا .
ــ فراموشش كن اسمت چيه ؟
ــ باران .
ــ اسم ما دو تا متضاد همديگست . منم صحرام .
ــ اسم قشنگي داري .
" با هم نشستيم ، صحرا مدام پاشو ميبرد تو آب و يه خنده ي كوتاه ميكرد . هر دو ساكت بوديم تا اينكه يه دفعه گفت :‌"
ــ مامانم ميگه همه ي آدما يه نيمه ي گمشده دارن ، يكي كه عين خودشونه . فكر كنم تو نيمه ي گمشده ي خود مني . من و تو كپي هميم
ــ اوهوم .
صحرا ــ چند سالته ؟
ــ بيست و دو .
صحرا ــ چه جالب منم بيست و دو سالمه .
ــ خوشبختم .
صحرا ــ من بيشتر . ميدوني چرا اومدم اينجا ؟ اومدم با بابام حرف بزنم . اون مرده ، اما مفقود الاثر شده ، بخاطر همين من هميشه واسه حرف زدن باهاش ميام اينجا .
ــ منم نميدنم چي شد كه سر از اينجا در آوردم ، اما منم با مادرم حرف ميزدم .
صحرا ــ بيا نوبتي با مامان و بابامون حرف بزنيم .
ــ اول تو شروع كن .
" صحرا روشو كرد به دريا و گفت :‌"
ــ بابا ؟ كجايي كه دلم سخت هواتو كرده . شوهر مامان معتاده ، اون ايدز داره . مامان هر روز داغونتر داره ميشه . من و صابر هم داريم از هم جدا ميشيم . اون منو كتك ميزنه . بابا كجايي كه جلو اون بايستي و بگي حق نداري دست رو دخترم بلند كني . كجايي كه دلم ميخواست حد اقل يه خاطره ي كوچيك ازت داشتم . بيست سال از زندگيمو بدون تو سر كردم و با اينكه حتي چهرتو يادم نيست اما روز به روز بيشتر دوست دارم . دلم برات تنگ شده .
" رو كرد سمت منو اشكاشو پاك كرد و گفت : "
ــ حالا تو بگو .
ــ مامان گرچه نديدمت ، گرچه نفرينت ميكنم اما از ته دل نيست ، من دوست دارم .
صحرا ــ همين ؟
ــ اوهوم ؟ تو شوهر داري ؟
صحرا ــ مامان به زور منو داد به پسر عمه ام . چون پولدار بودن و صابر تك فرزند بود . قبل از ازدواج خيلي خوب بود اما بعد فهميدم كه يه ع..ياشه ، اون هر روز به بهونه هاي مختلف كتكم ميزنه ، منو تو خونه حبس ميكنه . باران من از زندگيم سير شدم اما نميدونم به چه اميدي تا امروز طاقت آوردم ، ميدونم كه يه روزي يكي رو پيدا خواهم كرد كه خيلي وقته منتظرشم . شايد يكي مثل تو كم حرف و هم قيافه ي خودم .
ــ اگه احتياج به يه آغوش داري من ميتونم كمكت كنم .
" بدون هيچ حرفي خودشو انداخت بغلم . زد زير گريه و منم پا به پاي اون گريه كردم . نميدونم چرا اما اون مثل آهنربا بود و منو به خودش جذب ميكرد . اون مادر داشت اما بازم خوشبخت نبود . مادرش اونو به پول فروخته بود . نميدونم چه مدت تو بغل هم بوديم ، تا اينكه آروم گفت :‌"
ــ دوست دارم
" ... و خودشو ازم جدا كرد . انگار قلبم به لرزه افتاد . بي اختيار گفتم :‌"‌
ــ شوهرت حق نداره اذيتت كنه ازش شكايت كن .
صحرا ــ شكايت كنم ؟ همين الانشم كه قراره از هم جدا شيم ميترسم كه كجا بايد بمونم ، نميخوام ديگه هيچوقت خونه ي اون مرد برگردم . من از همشون بد ديدم .
ــ من ميتونم كمكت كنم .
صحرا ــ تو ؟ اما تو كه تازه همين امروز منو ديدي .
ــ مهم نيست . قلبم بهم ميگه بايد بهت اعتماد كنم ، من به قلبم شك ندارم .
صحرا ــ واقعا" كمكم ميكني ؟
ــ آره ، ميتوني رو من حساب كني .
" يهو بغلم كرد و با گريه گفت :‌"‌
ــ تو خيلي مهربوني ديوونه .
" خندم گرفت و گفتم :‌"
ــ ديوونه تيكه ي منه ها .
" اونم خنديد و گفت :"
ــ دوست خوبي برات ميشم قول ميدم جبران كنم .
" هر دو با هم بلند شديم و بعد از رد و بدل كردن شماره هامون ، هر كدوم سوار ماشين خودمون شديم و برگشتيم سمت شهر ، تا يه جاهايي ام با هم بوديم . زنگ زدم و با ارشيا قرار گذاشتيم . رفتيم به يه نمايشگاه گرافيك . ارشيا با ديدن هر تابلويي يه چيزي ميگفت و منو ميخندوند ، برگشتني ام بهم گفت :‌"‌
ــ تو چشمات يه غم عميق رو ميبينم ، اميدوارم كه به زودي اون غم به شادي تبديل بشه .
" اون پسر خيلي خوبي بود ، اما هيچوقت نتونستم بهش علاقه مند بشم ... ما از عصر تا شب با هم گشتيم ، شب همزمان با عرفان به خونه رسيديم . اما اون سرشو انداخت پايين و رفت خونشون ، حتي سلامم نداد . قلبم شكست . تا رفتم تو چشمم به لباس خواب عرفان افتاد و بي اختيار اشك رو گونه هام سر خورد . تنها راه فرار رفتن زير دوش آب سرد بود و تمام . . . "‌




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:6توسط Sina | |